پرده روشن می‌شود . تغییر ناگهانی نور چشمم را می‌زند و تصاویر متحرک بر پرده را چند لحظه‌ای تار می‌بینم . بعد، متوجه می‌شوم که آنها با سرعت سرسام‌آوری به دنبال هم می‌آیند و برای اینکه معنی یک تصویر را بفهمم باید از خیر تصاویر بیشماری قبل و بعد از آن بگذرم . داستانی که در ذهنم با نقاطی گسسته ساخته‌ام از آنچه احتمالا حقیقت روی پرده است به‌سرعت فاصله می‌گیرد .چشمهایم به پرده خیره شده‌اند و نمی‌توانم بفهمم آیا کسی در اطرافم هست که همراه من به این حوادث نگاه کند یا نه .

پیش از آنکه فرصت شود از خودم بپرسم که پیش از این کجا بودم و اصلا چه کسی این فریم های رنگی بی‌معنی را برای من پخش می‌کند و چرا ، همه چیز همانطور که ناگهان شروع شده ، به پایان می‌رسد : در تاریکی مطلق فرو می‌رود

و دیگر چیزی به خاطر نمی‌آورم

Dream Catcher

کابوس می بینم.

مردی ، بی چهره ، مقابل ام ایستاده، بی آنکه لب های نداشته اش تکان بخورند ، شماتتم می کند .

– تو خالی بودی … و هستی . هرچه گفتی نشخوار تفکرات دیگران بود ،تازه کدام دیگران ؟ گمراه ترین هایشان . تو و آن صورتک های روشنفکرانه ات !

می لرزم … می کوشم دلایل منطقی برایش بیاورم. شمشیری در دست ندارد ولی دست های خالی اش تهدید کننده تر است .

– چاره ای نداشتم … همه ی داستان های دنیا قبل از من روایت شده . لا به لای چهره ها ، ترانه ها و کتاب ها  تنها جایی است که می توانستم زندگی کنم  …

فریاد می زند – و اکنون کلماتش به صورت قطرات کوچک باران در طوفان به صورتم می خورد-

– » تو نفهمیدی! ، زندگی نکردی ! و حالا این منم که باید تقاص پس بدهم «